زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

موعود

نامه‏ای به موعود


یادش بخیر ...

 


یادش بخیر آن روزها که در غروب سرد و محزون پاییزی، در کوچه‏ های کبود شده از سرما، در خلوت و تنهایی، از مدرسه به جست و جوی وسعت‏بی‏نشان شما می‏پرداختم، احساس می‏کردم با تمامی گمنامیتان، به پاکی انتظار و به لطافت‏بارانید . آنقدر بارانید که حتی بوته‏های خار را نیز آبیاری می‏کنید . گاهی فکر می‏کردم خارتر از همه خارهای گلستان عشق شما هستم و این خجلت‏خط قرمزی بر افکار سبزم می‏کشید تا به خانه می‏رسیدم ... هرم و گرمای اتاق نفسم را حرارت می‏داد و مرا بی اختیار به سمت‏بخاری می‏کشاند، ولی تداعی تفسیر حدیثی از امام حسن عسکری (ع) در ذهن من که می‏فرمود: «مهدی جان! در شهر و در بین مردم منزل مگیر و در دشت‏ها و میان کوه‏ها ساکن شو» ، حتی فرصت تازه کردن نفس را هم از من می‏ گرفت و برقی سبز مرا به سمت اتاق سرد و تاریک خودم می‏ کشاند . دستم به طرف کلید برق می‏رفت اما دلم اجازه نمی‏داد . مطمئن بودم مرا در تاریکی بهتر می‏بینید . بر گنبد قدس سجاده‏ام می‏ایستادم و تکبیر می‏گفتم . همیشه حس می‏کردم قبله‏ام باید طاق دو ابروی شما باشد . کعبه بهانه‏ای بود برای دیدارتان، خیلی دنبالتان گشتم در تاریکی و روشنایی در جمع و در خلوت، اما افسوس ... نشان از شما در هیچ کس ندیدم; مطمئن بودم تنها خورشید است که صبورانه غربت و مظلومیت تان را نظاره می‏ کند و می‏سوزد، دلیل حرارتش نیز همین است .

هرگاه سیب سرخی می‏یافتم عطرش را به جان می‏خریدم; آنقدر می‏بوئیدمش که دیگر هیچ بویی دلخوشم نکند، چون شنیده بودم عطر سیب می‏دهید .

هرگاه سراغتان را از کسی، از بزرگتری می‏گرفتم به کودکی‏ام می‏خندید و می‏گفت: آقا رفته برای دخترهای کوچولو عروسک بیاره، شادی بیاره، ستاره بیاره، و از شیرینی آمدنتان فقط یک شکلات نصیبم می‏شد . با خود می‏اندیشیدم عروسکی که می ‏خواهید بیاورید چطور باید باشد که این همه سال آن را نیافته‏اید، یا مگر ستاره ‏ها چقدر از ما دور هستند؟ معنی غیبتتان را نمی‏فهمیدم ولی خلاء وجودتان را همه جا احساس می‏کردم . حالا که 18 سال دارم می‏فهمم شما هدیه ‏ای بهتر از همه عروسک های دنیا برای من و برای همه دخترها می‏آوردید . اما دیدن این که خیلی‏ها حتی جای خالی شما را هم احساس نمی‏کنند آزارم می‏داد .

 مگر آدمی چقدر می‏تواند خودش را فراموش کند . با ساختن داستان آمدنتان خودم را دلداری می‏دادم . اینکه آن روز حتما صدای بال فرشتگان را خواهم شنید . صدای شکستن شیشه ظلم و صدای تپش قلب شما که خون حیات را در شریان‏های مرده زمین به حرکت وامی‏دارد . زمینی که سال‏ها غیر از عطش فصل دیگری را تجربه نکرده و در بوم نقاشی فصل‏هایش جز رنگ خاکستری سفر بی‏بازگشت کاروان نیکان رنگ دیگری ندیده است . دلم برای زمین می‏سوزد اما برای خودم بیشتر که عمرم بی شما می‏گذرد و شما را هیچ اشارتی نمی‏بینم . دفتر خاطراتم که نامش را «کیمیا» گذاشته‏ام و برای شما در آن درددل کرده‏ام تمام شده، اما دریغ که هرگز نشد آن را برایتان بخوانم .


جمعه‏ ها که برای رفتن به دعای ندبه به شوق دیدارتان می‏دویدم بارها زمین خوردم اما نیامدید تا زخم دستانم را نشانتان بدهم . فکر می‏کردم اگر مرا با این زخم‏ها ببینید دلتان بیشتر برایم می‏سوزد . می‏دانستم مرا می‏بینید مثل پدری که زمین خوردن فرزندش را می‏بیند، اما در زندان غربت نمی‏تواند یاریش رساند . با این فکر درد خود را از یاد می‏بردم . همیشه نامتان را با خودم به همه جا می‏بردم فقط نامتان را . شب‏های جمعه خوابم نمی‏برد مبادا بیائید و نبینمتان، می‏اندیشیدم دیدار ما بعد از این همه سال چقدر تماشایی خواهد بود . چطور به استقبالتان بیایم که بدانید در دوریتان چه‏ها کشیده‏ام . اما جمعه همه می‏آمدند جز شما . امید ناامیدم اجازه فکر دیگری نمی‏داد . می‏گفتم: خدایا! این بار چه گناهی او را از ما دور ساخت؟ بار سنگین یک هفته انتظار غروب جمعه بر گلویم می‏نشست و می‏مردم و زنده می‏شدم تا به خودم می‏باوراندم که این هفته هم نیامدید . بعد هم برایتان نامه‏ای می‏نگاشتم، می‏نوشتم حالم خوب است اما هرگز به آن خوبی که می‏نوشتم نبود . دلم می‏خواست‏بوسه‏ای با تمام وجود نثار پاهای خسته شما بکنم . قاصدکی می‏یافتم و به آن پیغام «دوستت دارم‏» ، «دلم برایت تنگ شده‏» ، «کی می‏آیی؟» می‏دادم و فوت می‏کردم اما گویی هرگز پیام‏های من به شما نرسید . شاید قاصدک‏ها نیز نتوانستند جای شما را پیدا کنند . مثل رودخانه که نامه ‏هایم را بی‏جواب بازمی‏گرداند .



مدت‏ها به دنبال مرکز زمین گشتم اما حالا خوب می‏دانم مرکز زمین باید نقطه تلاقی نگاه‏ها باشد با نگاه شما; شما برای من همیشه قهرمان مسافرت از خاک به افلاک هستید تا شاید مثل هر مسافری غروب جمعه‏ای بازگردید و به ما یاد دهید که عشق یعنی شهادت در رکاب شما ای عزیزترین!

ادامه مطلب ...