زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

خوشبختی خطر کردن


> دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند
> دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم
> اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
> قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
> سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود
> ================================
>
> می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
> و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
> چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم
>
> می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار
>  
> ==============================
>  
> .می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
> می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
> قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم
>  
> =========================
>  
> ......... پارسایی از کنارم رد شد
> عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
> مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
> اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
> و زیباترین خطر..... از دست دادن
> ==============
>
> تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
> .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای
>  
> ==============
>  
> رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
> اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟
> ==============
>
> پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
> که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
> پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام
>  
> ==============
>  
> هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
> تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت
>  
> حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
>  
> ======
>  
> وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست
>  
> ------------------
>  
> سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌
> که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه
> یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه
> یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛
> یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره
>
>  
>  
>  
> یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت
> هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک
> اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد
> ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.
>  
> یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،
> انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند
>
>
>
> وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
> همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند
>  
> من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده
> من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام
>
>  
> که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب‌ کنم
> وای بر من اگر همین طور خاک‌ باقی‌ بمانم
>
> الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..
>
> بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم
>
> پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم
>
> زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
>

>  
>  
> ​ 
>
> --

اشعارزیبای مهدویت

 

 

آمدنت چو رستاخیز، عدل گستر است و چون سپیده صبح،

نوید آغازی دوباره برای همه خوبی هاست...

altaltaltaltalt

وقت ظهور تو جه شرمنده می شوند ...

آن ها که در دعای فرج کم گذاشتند ...

altaltaltaltalt

برگرد ای توسل شب زنده دارها...

پایان بده به گریه ی چشم انتظارها...

از یک خروش ناله عشاق کوی تو ...

حاجت روا شوند هزاران هزارها...

باید برای دیدن تو "مهزیار" شد...

یعنی گذشتن از همگان "محض یار" ها..

این دست ها به لطف تو ظرف گدایی اند...

یا ایها العزیز تمام ندارها ...

altaltaltaltalt

عشق گاهی از درد دوری بهتر است..

بیقرارم کرده و گفته صبوری بهتر است..

توی قرآن خوانده ام، یعقوب یادم داده است..

دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است..!

altaltaltaltalt

به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام..

دل تو را می طلبد، دیده تو را می جوید..

altaltaltaltalt

دعا پشت دعا برای آمدنت، گناه پشت گناه برای نیامدنت...

دل درگیر میان این دو انتخاب، کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت؟!

altaltaltaltalt

بی خبر از همه عالم زتو خواهم خبری..

دلخوشم گر زتو آید خبر مختصری..

altaltaltaltalt

نخواهد رفت...

"آفتاب" به زیارت هیچ کس، بی آنکه سعی کند...

altaltaltaltalt

ای خلایق! بنویسید به سنگ لحدم..

من فقط عشق حسین بن علی را بلدم..

ننویسید که او نوکر بدعهدی بود..

بنویسید که او منتظر مهدی بود..

altaltaltaltalt

به یاد او همه غم ها ز سینه دور شود..

دلم به غم سیاهیش غرق نور شود..

همیشه منتظرش بودم ای خدا مپسند..

که بعد مردن ما جمعه ی ظهور شود..

altaltaltaltalt

دیگر شده ام دچار وسواس بیا..

بدجور به عصر جمعه حساس بیا..

گفتی به عموی خود ارادت داری..

این بار قسم به دست عباس بیا..

altaltaltaltalt

تا دلم غافل ز مولا میشود/ پای من سوی گنه، وا میشود

تا مرا نفسم به ذلت میکشد/ مهدی زهرا، خجالت میکشد

کار من تنها دل آزردن شده/ کار مهدی خون دل خوردن شده

روز و شب گویم به خود با واهمه/ من چه کردم با عزیز فاطمه؟

من چرا هرگز نبودم یاورش؟/ من چه گویم در جواب مادرش؟...

altaltaltaltalt

تمام راه ظهور تو با گنه بستم/ دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست، راست می گویم/ دعا برای تو بازیست، راست می گویم

من از سرودن شعر ظهور می ترسم/ دوباره بیت و بعدش عبور می ترسم

اگرچه شهر برای شما چراغان است/ برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

کسی که با تو بماند، بجانت آقا نیست/ برای آمدن، این جمعه هم مهیا نیست...

altaltaltaltalt

یادم باشد، یادت باشد، من و تو همانقدر که ...

در "غیبت" مقصریم، در "ظهور" هم موثریم...

altaltaltaltalt

یا این دل شکسته ی ما را صبور کن..

یا لاقال بخاطر زینب ظهور کن..

امشب بیا که روضه بخوانی برایمان..

امشب بساط گریه ما را تو جور کن..

یا چند صفحه مقتل کرب و بلا بخوان..

یا خاطرات عمه خود را مرور کن..

دیگر بتاب از افق مکه ماه من..

دل های شیعه را پر از حس غرور کن..

altaltaltaltalt
  ممنونم ازوقتی که گذاشتیدنظریادتون نره !

شهادت حضرت رقیه(سلان الله علیها)


محبتّت خجلم کرده، عمّه! دست بدار    
برای زلف به خون شسته، شانه لازم نیست
به کودکی که چراغ شبش، سر پدر است   

دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست

لحظه های بی قرار

این جا خرابه های شام، منزل گاه اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است. رقیه با اسیران دیگر وارد خرابه می شوند، اما دیگر تاب دوری ندارد. پریشان در جست و جوی پدر است. امشب رقیه، فقط پدر و نوازش های پدر را می خواهد. امشب رقیه علیهاالسلام است و عمه، امشب رقیه علیه السلام است و سر بابا، امشب ملائک آسمان از غم دختر حسین علیه السلام در جوش و خروشند، امشب شب وداع رقیه علیهاالسلام و زینب علیهاالسلام است. او در آغوش عمه، بوی پدر را به یاد می آورد و دستان پر مهر او را احساس می کرد.
گل نازدانه پدر
رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه!
رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.
رقیه... رقیه صبور! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.
غربتِ خرابه
یا رب امشب چه شبی است. در و دیوار فرو ریخته این خرابه غزل کدامین خداحافظی را می سرایند؟ زینب، این بانوی نور و نافله های نیمه شب، دستی به آسمان دارد و دستی بر سر رقیه؛ بخواب عزیز برادرم!
باز هم رقیه علیهاالسلام و گریه های شبانه، باز هم بهانه بابا و بی قراری هایش، و این بار شامیان چه خوب پاسخ بی قراریِ رقیه علیهاالسلام را می دهند و سر حسین علیه السلام را نزد او می آورند.
آن شب، هیچ کس توان جدا کردن رقیه علیهاالسلام را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتی؟ چشم های پدر، کدامین سرود رفتن را برایت خواند که مانند فرشته ای کوچک، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشیدی و غربتِ خرابه را برای عمه به جای نهادی

خدایا شکر خدایا شکر... خدایا شکر... خداا شکری...

خدایا شکر خدایا شکر... خدایا شکر... خداا شکری...

 خدایا شکر که سروصدای همسایه ها را می شنوم این یعنی

توانایی شنیدن دارم.

خدایا شکر در جایی دور جای پارک پیدا کرده ام این یعنی

هم توان راه رفتن و هم اتومبیل برای سوار شدن دارم.

... خدایا شکر که گاهی بیمار می شوم٬ این یعنی

 به یاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدایا شکر که لباس هایم کمی برایم تنگ شده اند این یعنی

 غذای کافی برای خوردن دارم.

خدایا شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم این یعنی

 توان سخت کار کردن را دارم.

خدایا شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم این یعنی من هنوز زنده ام