زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

کلمات قصار حضرت محمد مصطفی

1- سرکشی آفت شجاعت است ، تفاخر آفت شرافت است ، منت آفت سماحت است ، خود پسندی آفت جمال است ، دروغ آفت سخن است ، فراموشی آفت دانش است ، سفهاهت آفت بردباری است ، اسراف آفت بخشش است و هوس آفت دین است.

 

2- وقتی شما را دعوت کردند بپذیرید.

 

3- نیک کردار باش و از کار بد بپرهیز، ببین میل داری دیگران درباره تو چه بگویند همانطور رفتار کن و از آنچه نمی خواهی درباره تو بگویند بر کنار باش.

 

4- آفت دین سه چیز است: دانای بد کار وپیشوای ستم کار و مجتهد نادان

 

5- آفت دانش فراموشیست و دانشی که به نا اهل سپاری تلف می شود.

 

6- مانند بندگان غذا می خورم و مانند آنها بر زمین می نشینم.

 

7- با زنان درباره دخترانشان شور کنید ، نشان منافق سه چیز است : سخن به دروغ گوید ، از وعده تخاف کند و در امانت خیانت نماید.

 

8- خداوند از گناه قاتل مومن نمی گذرد و توبه او را نمی پذیرد.

 

9- خداوند عمل بدعتگذار را نمی پذیرد تا از بدعت خویش دست بر دارد.

 

10- اگر میخواهید پیش خدا منزلتی بلند یابید خشونترا ببردباری و محرومیت را به عطا تلافی کنید.

 

ادامه مطلب ...

اعضای گروه 99

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما
خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد،
صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش
برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا
اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می
کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه
کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به
پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه
نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید:
‘گروه 99 چیست؟؟؟’
نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را
انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی
خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’

پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل
در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل
در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی
ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی
میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟

آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه
بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک
سکه دیگر کجاست؟

و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته
و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت
از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه
زودتر به یکصد سکه طلا برساند.

تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از
همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند
گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند , او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه
نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست
وزیر پرسید.

نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!



اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند:

آنان زیاد دارند اما راضی نیستند

نکته ها

1-   به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو مینگرد... به دلی دل بسپار که بسیار جای خالی برایت داشته باشد... و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد...

2- هوس بازان کسی راکه زیبا میبینند دوست دارند... اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا میبینند...
 3- وقتی تو زندگی به یک در بزرگ رسیدی نترس و نا امید نشو... چون اگه قرار بود در باز نشه جاش دیوار میذاشتن...
 4- آنچه که هستی هدیه خداوند است و آنچه که میشوی هدیه تو به خداوند... پس بی نظیر باش. ..
 5- شریف ترین دلها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد...
 6- بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای میروید...
 7- وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد یادت باشه که دریای آروم ناخدای قهرمان نمیسازه. ..
 8- هر اندیشه ی شایسته ای به چهره انسان زیبائی میبخشد...
 9- قابل اعتماد بودن ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است. ..
 10- یکی میگوید : شب شده است. .. درحالی که دیگری میگوید : صبح در راه است

: شیخ حسن بن مثله جمکرانى و ساختن مسجد مقدس جمکران

حکایت: شیخ حسن بن مثله جمکرانى و ساختن مسجد مقدس جمکران

 

 

 

 

http://up.p30day.com/images/38265060015453987374.jpg

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

شیخ فاضل ، حسن بن محمّد بن حسن قمى معاصر صدوق در تاریخ قم نقل کرده از کتاب (مونس الحزین فى معرفة الحق والیقین ) از مصنفات شیخ ابى جعفر محمّد بن بابویه قمى به این عبارت در باب بناى مسجد جمکران از قول حضرت امام مهدى علیه صلوات اللّه الرحمن که سبب بناى مسجد مقدّس جمکران و عمارت آن به قول امام علیه السلام این بوده است که شیخ عفیف صالح حسن بن مثله جمکرانى رحمه الله مى گوید که : من شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سنه ثلث و تسعین در سراى خود خفته بودم که ناگاه جماعتى مردم به در سراى من آمدند، نصفى از شب گذشته ؛ مرا بیدار کردند وگفتند: (برخیز! و طلب امام محمّد مهدى صاحب الزمان صلوات اللّه علیه را اجابت کن که تو را مى خواند.)
حسن گفت : من برخاستم به هم برآمدم و آماده شدم . گفتم : (بگذارید تا پیراهنم بپوشم .)
آواز آمد که : هو ما کان قمیصک . پیراهن به بر مکن که از تو نیست !
دست فرا کردم و سراویل خود را بر گرفتم . آواز آمد که : لیس ذلک منک ، فخذ سراویلک . یعنى آن سراویل که برگفتى از تو نیست ، از آن خود برگیر!
آن را انداختم و از خود برگرفتم و در پوشیدم و طلب کلید در سراى کردم . آواز آمد که : الباب مفتوح .
چون به در سراى آمدم ، جماعتى بزرگان را دیدم . سلام کردم . جواب دادند و ترحیب کردند. (یعنى مرحبا گفتند) مرا بیاوردند تا بدان جایگاه که اکنون مسجد است ؛ چون نیک بنگریدم . تختى دیدم نهاده و فرشى نیکو بر آن تخت گسترده و بالشهاى نیکو نهاده و جوانى سى ساله بر آن تخت تکیه بر چهار بالش کرده و پیرى پیش او نشسته و کتابى در دست گرفته و بر آن مى خواند و فزون از شصت مرد بر این زمین بر گرد او نماز مى کنند. بعضى جامه هاى سفید و بعضى جامه هاى سبز داشتند و آن پیر، حضرت خضر بود.
پس آن پیر مرا نشاند و حضرت امام علیه السلام مرا به نام خود خواند و گفت : (برو و حسن مسلم را بگو که تو چند سال است که عمارت این زمین مى کنى و مى کارى و ما خراب مى کنیم و پنج سال است که زراعت مى کنى و امسال دیگر باره باز گرفتى و عمارتش ‍ مى کنى ، رخصت نیست که تو در این زمین ، دیگر باره زراعت کنى . باید هر انتفاع که از این زمین برگرفته اى ، رد کنى تا بدین موضع ، مسجد بنا کنند و بگو این حسن مسلم را که این زمین شریفى است و حق تعالى این زمین را از زمینهاى دیگر برگزیده است و شریف کرده و تو با زمین خود گرفتى و دو پسر جوان ، خداى عزّوجلّ از تو باز ستد و تو تنبیه نشدى و اگر نه چنین کنى آزار وى به تو رسد، آنچه تو آگاه نباشى .)
حسن مثله گفت : (یا سیّدى و مولاى ! مرا در این نشانى باید که جماعت سخن بى نشان و حجّت نشنوند و قول مرا مصدق ندارند.)
گفت : انا سنعلم هناک . علامت ما اینجا بکنیم تا تصدیق قول تو باشد. تو برو و رسالت ما بگذار.
به نزدیک سیّد ابوالحسن رو و بگو تا برخیزد و بیاید و آن مرد را حاضر کند و انتفاع چند ساله که گرفته است ، از او طلب کند و بستاند و به دیگران دهد تا بناى مسجد بنهند و باقى وجوه از رهق به ناحیه اردهال که ملک ماست بیارد و مسجد را تمام کند و یک نیمه رهق را وقف کردیم بر این مسجد که هرساله وجوه آن را بیاورند و صرف عمارت مسجد بکنند.
طریقه خواندن نماز تحیت مسجد جمکران و نماز امام زمان علیه السلام

مردم را بگو تا رغبت بکنند بدین موضع و عزیز دارند و چهار رکعت نماز اینجا بگزارند:
دو رکعت تحیت مسجد در هر رکعتى یک بار الحمد و هفت بار
قل هو اللّه احد. و تسبیح رکوع و سجود هفت بار بگویند.
و دو رکعت نماز امام صاحب الزمان علیه السلام بگزارند بر این نسق : چون فاتحه خواند به
ایّاک نعبد وایّاک نستعین . رسد، صد بار بگوید و بعد از آن فاتحه را تا آخر بخواند و در رکعت دوّم نیز به همین طریق بگزارد و تسبیح در رکوع و سجود، هفت بار بگوید و چون نماز تمام کرده باشد، تهلیل بگوید و تسبیح فاطمه زهرا علیها السلام و چون از تسبیح فارغ شود، سر به سجده نهد و صد بار صلوات بر پیغمبر و آلش ، صلوات اللّه علیهم بفرستد.)
و این نقل از لفظ مبارک امام علیه السلام است که :
فمن صلیهما فکانّما صلّى فى البیت العتیق .
یعنى هرکه این دو رکعت نماز بگزارد، همچنین باشد که دو رکعت نماز در کعبه گزارده باشد.
حسن مثله جمکرانى گفت : من چون این سخن بشنیدم ، گفتم با خویشتن که :
(گویا این موضع است که تو مى پندارى .) انّما هذا المسجد للامام صاحب الزمان . و اشارت بدان جوان کردم که در چهاربالش نشسته بود.
پس ، آن جوان به من اشارت کرد که :
(برو!) من بیامدم . چون پاره اى راه بیامدم ، دیگر باره مرا باز خواندند و گفتند: (بزى در گله جعفر کاشانى راعى است ، باید آن بز را بخرى ، اگر مردم ده ، بها نهند بخر و اگر نه ، تو از خاصه خود بدهى و آن بز را بیاورى و بدین موضع بکشى فردا شب .
آنگاه روز هجدهم ماه مبارک رمضان گوشت آن بز را بر بیماران و کسى که علّتى داشته باشد سخت ، انفاق کنى که حق تعالى همه را شفا دهد و بز ابلق است و مویهاى بسیار دارد و هفت علامت دارد: سه بر جانبى و چهار بر جانبى کذو الدرهم سیاه و سفید همچون درمها.
)
رفتم ، مرا دیگر باره بازگردانید و گفت :
(هفتاد روز یا هفت روز ما اینجاییم .) اگر بر هفت روز حمل کنى ، دلیل کند بر شب قدر که بیست و سیم است و اگر بر هفتاد حمل کنى ، شب بیست و پنجم ذى القعده بود و روز بزرگوار است .
پس حسن مثله گفت : بیامدم تا خانه و همه شب در آن اندیشه بودم تا صبح اثر کرد. فرض بگزاردم و نزدیک على المنذر آمدم و آن احوال با وى بگفتم . او با من بیامد. رفتم بدان جایگاه که مرا شب برده بودند. پس گفت :
(باللّه !) نشان و علامتى که امام علیه السلام مرا گفت ، یکى این است که زنجیرها و میخها اینجا ظاهر است .
پس به نزدیک سیّد ابوالحسن الرضا شدیم ، چون به در سراى وى رسیدیم ، خدم و حشم وى را دیدیم که مرا گفتند:
(از سحرگاه سیّد ابوالحسن در انتظار تو است . تو از جمکرانى ؟)
گفتم :
(بلى !)
من در حال به درون رفتم و سلام و خدمت کردم ، جواب نیکو داد و اعزاز کرد مرا به تمکین نشاند و پیش از آنکه من حدیث کنم مرا گفت : اى حسن مثله ! من خفته بودم در خواب ، شخصى مرا گفت :
(حسن مثله نام ، مردى از جمکران پیش تو آید بامداد، باید آنچه گوید سخن او را مصدّق دارى و بر قول او اعتماد کنى که سخن او سخن ماست ؛ باید که قول او را رد نگردانى .) از خواب بیدار شدم . تا این ساعت منتظر تو بودم .
حسن مثله احوال را به شرح با وى بگفت . در حال بفرمود تا اسبها را زین برنهادند و بیرون آوردند و سوار شدند. چون به نزدیک ده رسیدند، جعفر راعى ، گله بر کنار راه داشت . حسن مثله در میان گله رفت و آن بز، از پس همه گوسفندان مى آمد، پیش حسن مثله دوید و او آن بز را گرفت که به وى دهد و بز را بیاورد. جعفر راعى سوگند یاد کرد که من هرگز این بز را ندیده ام و در گله من نبوده است ، الاّ امروز که مى بینم و هرچند که مى خواهم که این بز را بگیرم ، میسر نمى شود و اکنون که پیش آمد.
پس بز را همچنان که سیّد فرموده بود در آن جایگاه آوردند و بکشتند و سیّد بوالحسن الرضا بدین موضع آمدند و حسن مسلم را حاضر کردند و انتفاع از او بستند و وجوه رهق را بیاوردند و مسجد جمکران را به چوب بپوشانیدند و سیّد بوالحسن الرضا زنجیرها و میخها را به قم برد و در سراى خود گذاشت . همه بیماران و صاحب علتان مى رفتند و خود را در زنجیر مى مالیدند، خداى تعالى شفاى عاجل مى داد و خوش مى شدند.
ابوالحسن محمّد بن حیدر گوید که : به استفاضه شنیدم که :
(سیّد ابوالحسن الرضا مدفون است در موسویان به شهر قم و بعد از آن فرزندى از آن وى را بیمارى نازل شد و وى در خانه شد و سر صندوق را برداشتند زنجیرها و میخها را نیافتند.)