زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

معجزه ریاضی قرآن

معجزه ریاضی قرآن

هر فرد نا مسلمان منصفی با خواندن مطالب زیر ایمان میآورد که قران کلام خدا است

چه رسد به افرادی که مسلمان هستند

جمله ”بسم الله الرحمن الرحیم“ 19 حرف  است، و در آیه 74:30 سوره مدثر آمده است که نگهبانان جهنم 19 فرشته هستند

و هر کس که بگوید قرآن سخن انسان است خداوند او را وارد جهنمی میکند که 19 فرشته نگهبان آن هستند.

 ما میدانیم که عدد 19 عدد اول  ( prime number ) است. عدد اول عددی است که فقط بر خودش و بر یک قابل تقسیم باشد.

افراد مختلفی در گذشته و حال سعی کرده اند که به رمزهای معجزات ریاضی قرآن پی ببرند.

در گذشته، یکی از این افراد پیگیری های زیادی در این مورد انجام داد و به موفقیت های زیادی "در این مورد" رسید.

در سالهای اخیرآقای کورش جم ‌نشان که در زمان حاضر در تهران زندگی میکند با یک ماشین حساب کوچک به نتیجه‌ای رسید

که شما میتوانید آن را امتحان کنید. او شماره هر سوره را با تعداد آیات آن بصورت زیر جمع کرد:

جمع

تعداد آیه

شماره سوره

زوج

8

=

7

+

1

زوج

288

=

286

+

2

فرد

203

=

200

+

3

زوج

180

=

176

+

4

فرد

125

=

120

+

5

...

...

...

...

...

...

...

...

زوج

118

=

5

+

113

زوج

120

=

6

+

114

جمع زوج ها

جمع فردها

جمع آیه ها

جمع سوره ها

6236

6555

6236

6555

ادامه مطلب ...

کسی از آسمان آمد

کسی یک آسمان را هدیه می آورد در خوابم
کسی از آسمان آمد
کسی تا آسمانها رفت
نمی دانم که شاید بود
ولی من خوب میدانم صدای قلب من گم شد در آن دنیای مهتابی
و چشمم اشک بی خوابی
و مشکی رفت تا آبی
نخوابیدم، ولی دیدم
و شاید خواب میدیدم
که تو بودی نفس هم بود
و شاید خواب را در خواب میدیدم
تو بودی و بیش از هر چه باور هست میگویم
که تنها مال من بودی
و دنیایم در آغوشم
و من پرواز میکردم
و من که یار غم بودم
خوشی آغاز میکردم
کجا بودم؟نمیدانم
کجا بودی؟کنار من
و من این خوب میدانم
بخند دنیای ناباور
بخند ای مهربان من
بخند با عمق احساست
بخندان تو جهان من
و تو یک لحظه خندیدی
و من یک عمر خندانم
و تو یک لحظه می آیی
و من یک عمر میمانم
کسی باور نخواهد کرد رویا را
ولی من باورش کردم
تو دنیایی و آهت میبرد با خود هزاران موج دریا را
بدان من باورت کردم

راززندگی کجاست؟

گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن

شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد

 

سال ها ‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد.

زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم.

==================

گفتند: چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت.

شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت

 

و من‌ چهل‌ سال

از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان

را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم

 

زیرا از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام

==================

 

گفتند: دلت‌ پرنیان‌ بهشتی‌ است

خدا عشق‌ را در آن‌ پیچیده‌ است

پرنیان‌ دلت‌ را واکن‌ تا بوی‌ بهشت‌ در زمین‌ پراکنده‌ شود

چنین‌ کردم،رنگ ‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت

==================

 

و تازه‌ دانستم‌ بی‌آن‌ که‌ باخبر باشم،

 

شیطان‌ از دلم‌ چهل‌ تکه‌ای‌ برای‌ خودش‌ دوخته‌ است

 

==================

فرشته‌ای‌ دستم‌ را می‌گیرد و می‌گوید

هنوز فرصت‌ هست،

به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن

==================

خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌ که‌ هر چراغش‌ دلی‌ است.

 

دلت‌ را روشن‌ کن. تا چلچراغ‌ خدا را بیفروزی

==================

                                                                         

روزی که خداوند جهان را آفرید 

 

فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و

از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند

==================

  یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن

 دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده
و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده
  

ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم

29z1mrcsp8krrq732.jpg

 

xpmtq901c86rdr2e8qxt.jpg


                                                                                                                

 

فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود

آن را بیابند

در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد

در این هنگام یکی از فرشتگان گفت

==================

ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده  

زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که

برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند 


ْآدمیت کجاست ...؟

ْآدمیت کجاست ...؟ 

 

 

پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر