دوش که غم پرده ما میدرید خار غم اندر دل ما میخلید
در بَرِ استاد خرد پیشهام طرح نمودم غم و اندیشهام
کاو به کف آیینه تدبیر داشت بخت جوان و خرد پیر داشت
پیر خردپیشه ونورانی ام برد زدل زنگ پریشانی ام
گفت که در زندگی آزاد باش هان گذران است جهان شاد باش
روبه خودت نسبت هستی مده دل به چنین هستی وپستی مده
زآنچه نداری زچه افسرده ای وز غم واندوه دل آزرده ای
گرببرد وربدهد دست دوست ور ببرد ور بنهد ملک اوست
ور بکشی یا بکشی دیو غم کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست همان می شود و آن چه دلت خواست نه آن می شود