زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

باران در خاکسپاری...

باران در خاکسپاری...



سر قبر نشسته بودم ...باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن ....

از خواب پریدم.

مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.


بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.

زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره...

ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی ...

باران می بارید شبی که خاکش می کردیم...

منبع: نشریه حضور

ماجرای حمام منجاب؛ نتیجه عشق به زن نامحرم در لحظه جان دادن


ماجرای حمام منجاب؛ نتیجه عشق به زن نامحرم در لحظه جان دادن

الحال که آن مرد در حال احتضار است در فکر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر عوض کلمه شهادت مى خواند.

30a30.ir: شیخ بهائى (رضوان‌الله‌علیه) در کشکول ذکر نموده که مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسید، در حال احتضار به او شهادتین تلقین کردند، او در عوض، این شعر را خواند:


یا رُبَّ قائِلَةٍ وَ قَدْ تَعِبَتْ


أینَ الطَّریقُ اِلىٰ حَمّامِ مَنْجابٍ


و سبب خواندن شعر به جای شهادتین آن بود که روزى زن عفیفه خوش صورتى از منزل خود در آمد که به حمامِ معروف "منجاب" برود.

پس راه حمام را پیدا نکرد و از راه رفتن خسته شد، مردى را بر درِ منزلى دید از او پرسید که حمام منجاب کجا است؟

او اشاره کرد به منزل خود و گفت حمّام این است. آن زن به خیال حمام داخل خانه آن مرد شد. آن مرد فوراً در را بر روى او بست و خواست که با او زنا کند.

آن زن بیچاره دانست که گرفتار شده و چاره ندارد جز آنکه به تدبیر، خود را از چنگ او خلاص کند. لاجرم اظهار کرد کمال رغبت و شادی خود را به این کار و آنکه من چون بدنم کثیف و بدبوست که مى خواستم به حمام بروم ، خوب است که یک مقدار عطر و بوى خوش براى من بگیرى که من خود را براى تو خوشبو کنم و قدرى هم غذا بگیرى که با هم بخوریم ، و زود بیا که من مشتاق تو هستم.

آن مرد چون کثرت رغبت آن زن را به خود دید مطمئن شد. او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بیرون رفت . چون آن مرد پا از خانه بیرون گذاشت آن زن از خانه بیرون رفت و خود را خلاص کرد. چون مرد برگشت زن را ندید و به جز حسرت چیزى عایدش نشد.

الحال که آن مرد در حال احتضار است در فکر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر عوض کلمه شهادت مى خواند.

اى برادر در این حکایت تأمّل کن و ببین چگونه اراده یک گناه این مرد را به هنگام مرگ، از شهادتین منع کرد در حالى که کارى جز قصد زنا به آن زن نداشت.

 

منازل الآخره؛ حاج شیخ عباس قمی

دروغ های مادرم

دروغ های مادرم

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.

" و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت وقدری بزرگترشدم.

مادرم کارهای منزل راتمام می‎کرد

وبعدبرای صیدماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.

مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تارشد ونموّ خوبی داشته باشم.

یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.

به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد

و دو ماهی را جلوی من گذاشت.

شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود

جدا می‎کرد و می‎خورد؛

دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.

ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.

امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛

مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"

و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید
قدری بزرگتر شدم

و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم

که وسایل درس و مدرسه بخریم.

مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید

 که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد

و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید.

مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.

از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم

و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند.

ندا دردادم که،

"مادر بیا به منزل برگردیم؛دیروقت است وهوا سرد.

بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:

"پسرم، خسته نیستم.

" و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید
به روزآخر سال رسیدیم ومدرسه به اتمام می‎رسید.

اصرارکردم که مادرم بامن بیاید.

من وارد مدرسه شدم واوبیرون،زیرآفتاب سوزان،منتظرم ایستاد.

موقعی که زنگ خوردوامتحان به پایان رسید،

از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.

در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.

از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم.

مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.

نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛

فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم،

"مادر بنوش." گفت:

"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.

" و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید
بعد ازدرگذشت پدرم،

تأمین معاش به عهده مادرم بود؛

بیوه ‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء اوقرار گرفت.

می‏بایستی تمامی نیازهارا برآورده کند.

زندگی سخت دشوار شدومااکثراً گرسنه بودیم.

عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما.

غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.

وقتی مشاهده کردکه وضعیت ماروزبه روزبدترمی‏شود،

به مادرم نصیحت کردکه با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید،

 چه که مادرم هنوز جوان بود.

امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

*************************************

درس من تمام شدوازمدرسه فارغ‎ التّحصیل شدم.

براین باوربودم که حالاوقت آنست که مادرم استراحت کند

وتأمین معاش رابه من واگذارنماید.

سلامتش هم به خطرافتاده بود و دیگر نمی‏توانست

به در منازل مراجعه کند.

پس صبح زودسبزی‎های مختلف می‏خرید

وفرشی درخیابان می‏انداخت ومی‏فروخت.

وقتی به او گفتم که این کار را ترک کندکه دیگروظیفه من بداند

که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم.

" و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم.

یک شرکت آلمانی مرابه خدمت گرفت.

وضعیتم بهتر شدوبه معاونت رئیس رسیدم.
احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.

در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی

بدیعی که سراسرخوشبختی بود.به سفرها می‏رفتم.

با مادرم تماس گرفتم ودعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.

امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید
مادرم پیرشدوبه سالخوردگی رسید.

به بیماری سرطان دچارشدولازم بودکسی ازاومراقبت کند

و درکنارش باشد.امّاچطورمی‏توانستم نزداو بروم که بین من و مادرعزیزم شهری فاصله بود.همه

 چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.

دیدم بربستربیماری افتاده است.وقتی رقّت حالم را دید،

تبسّمی برلب آورد.

درون دل وجگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون رامی‏سوزاند.سخت لاغرو ضعیف شده بود.این آن

مادری نبودکه من می‎‏شناختم.اشک ازچشمم روان شد.

امّا مادرم درمقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم."

 و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید
وقتی این سخن را برزبان راند،دیدگانش را برهم نهادودیگرهرگزبرنگشود.

جسمش ازدردورنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را باجمیع کسانی می‎گویم که درزندگی ‎ازنعمت وجودمادربرخوردارند.

این نعمت راقدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن رابا کسانی می‎گویم که ازنعمت وجودمادر محرومند.

همیشه به یادداشته باشیدکه چقدر به خاطر شما رنج و دردتحمّل کرده

 است وازخداوندمتعال برای او طلب رحمت وبخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خودفرماهمانطور

که مراازکودکی تحت پرورش خود قرار داد
 

شعرعلامه طباطبایی(ره)

مرحوم علامه طباطبایی می فرمایند: در ایام تحصیل که در نجف بودم علاوه بر هوای بسیار گرم آن جا به خاطر قطع ارتباط با ایران دچار مشکلات مالی شدید شدم به ناچار مشکلاتم را به استاد خویش مرحوم سید علی قاضی بیان کردم.
 ایشان نصایحی فرمودند. بعد از مراجعت گویی آنچنان سبک بار شدم که در زندگی هیچ ملالی ندارم. (مضمون پند ایشان را به شعر در آوردم)

دوش که غم پرده ما می‌درید                       خار غم اندر دل ما می‌خلید

در بَرِ استاد خرد پیشه‌ام                               طرح نمودم غم و اندیشه‌ام

کاو به کف آیینه تدبیر داشت                        بخت جوان و خرد پیر داشت

پیر خردپیشه ونورانی ام                             برد زدل زنگ پریشانی ام

گفت که در زندگی آزاد باش                      هان گذران است جهان شاد باش

روبه خودت نسبت هستی مده                  دل به چنین هستی وپستی مده

زآنچه نداری زچه افسرده ای                      وز غم واندوه دل آزرده ای

گرببرد وربدهد دست دوست                       ور ببرد ور بنهد ملک اوست

ور بکشی یا بکشی دیو غم                        کج نشود دست قضا را قلم

آنچه خدا خواست همان می شود             و آن چه دلت خواست نه آن می شود



http://s5.picofile.com/file/8124002418/%D8%A2%D9%86%DA%86%D9%87_%D8%AE%D8%AF%D8%A7_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA_%D9%87%D9%85%D8%A7%D9%86_%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%88%D8%AF.jpg