زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

واژه خالی بندی

 
نمی دونم شما تا حالا در مورد واژه خالی بندی فکر کردین که ممکنه سابقة دیرینه ای هم واسه خودش داشته باشه؟

این روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گرفتن و لاف زدن رایج شده است اما پیشینه این واژه به دهها سال پیش یعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد ! نقل می کنند که در زمان رضاشاه بدلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای اینکه همدیگر را مطلع کنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی که در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همین اصل بود که واژه خالی بندی رواج پیدا کرد. ولی این واژه هیچ ارتباطی به دروغگویی و لاف زدن به صراحت زمان حاضر نداشت. حالا چرا در این چند دهة اخیر این واژه متداول شده و همچنان هم رو به تزاید است مشخص نیست ولی شاید باید آن را به حساب شیوایی بیش از حد زبان فارسی و غیر منتظره بودن اعمال ما ایرانی ها گذاشت که خیلی از کارهامون از روی یک روش منطقی و نشات گرفته از یک اعتقاد راسخ نیست بلکه احساسی، الگویی و متاسفانه قابلیت جوگیر! شدن هم هست. البته شاید هم در دوران گذشته نیازی به کاربرد این کلمه به تعبیر فعلی نبوده چون هیچوقت جامعه ما این همه خالی بند نداشته است

 


دامادومادرزن

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج
> > کرده بودند.
> >
> > یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای
> > که دامادهایش به او دارند را
> > ارزیابی کند.
> >
> > یکی از دامادها را به خانه اش دعوت
> > کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
> > میزدند
> > از قصد وانمود کرد که پایش لیز
> > خورده و خود را درون استخر انداخت.
> >
> > دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و
> > او را نجات داد.
> >
> > فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی
> > پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه
> > اش نوشته
> > بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
> >
> > زن همین کار را با داماد دومش هم
> > کرد و این بار هم داماد فوراً
> > شیرجه رفت توی
> > آب و جان زن را نجات داد.
> >
> > داماد دوم هم فردای آن روز یک
> > ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی
> > شیشه اش نوشته
> > بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
> >
> > نوبت به داماد آخری رسید.
> >
> > زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد
> > و خود را به داخل استخر انداخت.
> >
> > اما داماد از جایش تکان نخورد.
> >
> > او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که
> > این پیرزن از دنیا برود پس چرا من
> > خودم را به
> > خطر بیاندازم؟
> >
> > همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب
> > غرق شد و مرد.
> >
> > فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین
> > مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم
> > بود که روی
> > شیشه اش نوشته بود:
«متشکرم! از
> > طرف پدر زنت»
>