یازینب
ناگهان من ماندم و سرنیزه ها
یک زن و یک عدهّ سر بر نیزه ها
چشم وا کردم نگاهم دود شد
چشم بستم خیمه ام نابود شد
پر زدم بال و پرم را سوختند
گریـــــه کردم دیده ام را دوختن