زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

زلال گویی

مذهبئ.عاطفئ

تاثیر رفتارهای ما

به نام خدای دوستی ها

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. 
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ًاین پسر خیلی بی حالی است!' 
من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی ازبچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متراونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش
 را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و طرفش دویدم. درحالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ 
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. 
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد.من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی ند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر محسن را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره محسن را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد ازمدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' محسن خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. 
در چهار سال بعد، من و محسن بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکردانشکده افتادیم. محسن تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. محسن کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. 
من محسن را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد.همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!' 
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. 
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...  من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.' 
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخرهفته قصد داشته خودش را بکشد. اوگفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. 
محسن نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: 'خوشبختانه، من
 نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.' 

 من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. 
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم. 
' دوستان خوب،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به
 سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.' هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد... دیروز،‌ به تاریخ پیوسته، فردا ، رازی است ناگشوده، اما امروز یک هدیه است

آبتنی کردن درحوضچه اکنون

یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!

از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟
مکزیکى: مدت خیلى کمى !

آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟
مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده‌ام کافیه !

آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه‌هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده میچرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !

آمریکایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !
مکزیکى: خب! بعدش چى؟

آمریکایى: بجاى اینکه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى... بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى... این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى ...

مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال !

مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !

مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى ! با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

عاشورا

شب عاشورا امام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و مناجات بودند. همین آوای پر سوز که از دلهای عاشقان خدا برمی‏خاست،باعث‏شدکه تعدادی از سربازان دشمن همان شب به سپاه    امام پیوستند.                                                                                                                                   

امام حسین و یارانش در شب عاشورا                                                                           

نزدیک شب عاشورا، امام حسین(ع) یاران خود را به گرد خود آورد، امام سجاد(ع) می‏فرماید: من با اینکه بیمار بودم، نزدیک شدم ببینم پدرم به آنان چه می‏گوید، شنیدم رو به اصحاب کرد و پس از حمد و ثنا فرمود:

«اما بعد و انی لا اعلم اصحابا اوفی ولا خیرا من اصحابی و لا اهل بیت ابر ولا اوصل من اهل بیتی فجزا کم الله عنی خیرا ... ».

برادران و پسران و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زینب(ع)به پیش آمدند و گفتند: برای چه این کار را بکنیم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ هرگز، خداوند آن روز را برای ما پیش نیاورد.

حضرت عباس(ع) به عنوان نخستین نفر سخنانی به این مضمون گفت، و بعد از او دیگران نیز چنین گفتند.

امام حسین(ع) به پسران عقیل رو کرد و فرمود:«ای پسران عقیل! کشته شدن مسلم(ع) بس است، پس شما بروید، من اجازه رفتن به شما دادم‏».

آنها عرض کردند: «سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه می‏گویند، ما بزرگ و آقا و عموی خود را که بهترین عموهایمان بود به خود واگذاریم و یک تیر باهم نینداختیم و یک نیزه و شمشیر به کار نبردیم، و ندانیم که به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنین کاری نخواهیم کرد، بلکه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فدای تو می‏سازیم، و در رکاب تو می‏جنگیم تا به هر جا رفتی ما نیز همراه تو باشیم.

«فقبح الله العیش بعدک‏».

در میان یاران غیر بنی هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آیا ما از تو دست برداریم؟ آنگاه ما چه عذر و بهانه‏ای در مورد حق شما به پیشگاه خدا ببریم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر نمی‏دارم تا نیزه به سینه دشمن بکوبم، و آنها را به شمشیر بزنم تا قائمه شمشیر در دستم می‏باشد و گرنه سنگ به سوی آنها پرتاب کنم، سوگند به خدا دست از تو بر نمی‏دارم تا خدا بداند که ما حرمت پیامبرش را درباره تو رعایت نمودیم و اگر مرا هفتاد بار در راه تو بکشند و بسوزاند و زنده کنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد به اینکه یک کشتن بیش نیست، و آن کشتن در راه تو کرامتی است که هرگز پایان ندارد.

پس از او «زهیر بن قین‏» برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست دارم کشته شوم سپس زنده گردم، دوباره کشته شوم تا هزار بار و خدا به وسیله کشته شدن من از کشته شدن تو و جوانان از خاندانت جلوگیری نماید».

گروهی از یاران نیز همین گونه سخن گفتند، امام از همه تشکر کرد و برای همه دعا نمود و به خیمه خود بازگشت. (۱)

نیز روایت‏شده: امام حسین(ع) به یاران خود فرمود: خداوند جزای خیر به شما عطا فرماید، و جایگاه آنها را در بهشت به آنان نشان داد، آنها در شب عاشورا مقام ارجمند خود را در بهشت دیدند، و به یقینشان افزوده شد، از این رو از شمشیر و نیزه و تیر، احساس درد و رنج نمی‏کردند و آنچنان در سطح بالائی از روحیه شهادت طلبی بودند، که برای وصول به مقام شهادت از همدیگر پیشدستی می‏کردند». (۲)

امام حسین(ع) و زینب(ع) در شب عاشورا                                                              

امام سجاد(ع) می‏فرماید: من شب عاشورا نشسته بودم و عمه‏ام نزد من بود و از من پرستاری می‏کرد، در آن هنگام پدرم به خیمه خود رفت و جون (یا جوین) غلام ابوذر در نزد آنحضرت سرگرم اصلاح شمشیر آنحضرت بود و پدرم این اشعار را (که حاکی از بی اعتباری دنیا است) خواند:

یا دهر اف لک من خلیل     کم لک بالاشراق و الاصیل

من صاحب او طالب قتیل    والدهر لا یقنع بالبدیل

و انما الامر الی الجلیل       و کل حی سالک سبیلی

امام حسین این اشعار را دو یا سه بار خواند، من آن اشعار را شنیدم و مقصود امام را دریافتم، گریه گلویم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است.

اما عمه‏ام زینب(ع)تا آن اشعار را شنید، مقصود را دریافت، نتوانست‏خودداری کند، گریه کنان بی تابانه به حضور امام دوید و گفت:

«وا ثکلاه! لیت الموت اعدمنی الحیوه ...».

امام به او نگریست و فرمود: خواهر جان! شیطان صبر و شکیبائی را از تو نرباید، این را گفت: قطرات اشک از چشمانش سرازیر گشت و فرمود:

«لو ترک القطا لنام‏».

زینب عرض کرد: وای بر حال من، تو ناگزیر خود را به مرگ سپرده‏ای و بندهای قبلم را گسسته‏ای و بسیار بر من ناگوار و دشوار است، این را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گریبان برده و آن را چاک زد و بیهوش به زمین افتاد.

امام حسین(ع) برخاست و آب به روی خواهر پاشید، و او را دلداری داد و فرمود: آرام باش ای خواهر، پرهیزگاری و شکیبائی را که خدا بهره‏ات ساخته پیشه کن و بدانکه همه اهل زمین و آسمان میمیرند، و جز خدا هیچکس باقی نمی‏ماند. جد و پدر و مادرم بهتر از من بودند، بردارم حسن(ع) بهتر از من بود (همه از دنیا رفتند) و من و هر مسلمانی باید به رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم اقتدا کنیم.

خواهرم تو را سوگند می‏دهم بعد از کشتن من گریبان چاک مزن، روی خود را مخراش، امام سجاد(ع) می‏فرماید: آنگاه پدرم، زینب(ع)را نزد من آورد و نشاند و خود به سوی یارانش رفت. (۳)

(شب عاشورا امام بود که زینب را دلداری دهد و لی بعد از ظهر عاشورا چه کسی زینب(ع)را دلداری داد؟!).

عشق بازی با معبود                                                                                             

از وقایع شب عاشورا آنکه امام حسین(ع) و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و مناجات بودند، به گونه‏ای که در روایت آمده:

ولهم دوی کدوی النحل ما بین راکع و ساجد و قائم و قاعد.

همین آوای پر سوز که از دلهای پاکبازان و عاشقان خدا برمی‏خاست، باعث‏شد که سی و دو نفر از سربازان دشمن تحت تاثیر قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسین(ع) پیوستند. (۴)

از دیگر وقایع شب عاشورا                                                                                           

شب عاشورا، امام حسین(ع) تنها از خیمه خود بیرون آمد و برای شناسایی به طرف بیابان رفت و به بررسی بلندها و گوداها و فراز و نشیبهای بیابان پرداخت، نافع بن هلال می‏گوید: من پشت‏سر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحیه دشمن به او آسیب برسد از او دفاع کنم) امام فهمید و به من فرمود: برای چه بیرون آمده‏ای؟ عرض کردم: «از اینکه تنها بیرون رفتی پریشان شدم چرا که لشکر این طاغوت، در همین نزدیکی است‏».

امام فرمود: برای بررسی فرازها و گودالهای این بیابان آمده‏ام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، میدان و کمینگاههای میدان را بشناسم.

نافع می‏گوید: سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع می‏شود و وعده خدا خلاف ناپذیر است!! سپس به من فرمود: «آیا نمی‏خواهی شبانه بین این دو کوه بروی و جان خود را از این گیر و دار نجات دهی؟».

نافع تا این سخن را شنید، روی دو پای امام افتاد و بوسید و با سوز و گداز می‏گفت: «مادرم به عزایم بنشیند (که بروم) شمشیرم معادل هزار درهم، و اسبم نیز معادل هزار درهم است، خداوند افتخار همسوئی با تو را به من عطا کرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه شوم‏».

سپس امام به خیمه زینب(ع)وارد شد، نافع در مقابل خیمه در انتظار امام ایستاد، شنید زینب به برادر می‏گوید: آیا اصحاب خود را امتحان کرده‏ای، من ترس آن دارم که هنگام خطر تو را تنها بگذارند.

امام فرمود: «سوگند به خدا آنها را آزمودم دیدم همه آماده و استوار هستند و همانند اشتیاق کودک به پستان مادرش، اشتیاق به مرگ دارند».

نافع می‏گوید: وقتی که این سخن از زینب(ع)شنیدم، گریه کردم، و نزد حبیب بن مظاهر آمدم و آنچه را شنیده بودم به او گفتم.

حبیب گفت: سوگند به خدا اگر انتظار فرمان امام نبود هم اکنون با شمشیر به سوی دشمن حمله می‏کردم.

گفتم: من گمان می‏برم بانوان حرم با حضرت زینب(ع)این گونه سخن بگویند و پریشان گردند، مناسب است که اصحاب را جمع کنی و نزد خیمه زینب(ع)برویم و با گفتار خود، قلب آنها را گوارا و استوار سازیم.

حبیب، اصحاب را جمع کرد، و سخن نافع را به آنها گفت، همه گفتند: اگر انتظار فرمان امام نبود، هم اکنون به دشمن حمله می‏کردیم، چشمت روشن و خاطرت آرام باشد که ما استوار هستیم.

حبیب برای آنها دعا کرد، و با هم کنار خیام بانوان آمدند و صدا زدند: «ای گروه بانوان و حرم‏های رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم این شمشیرهای جوانمردان شما است که سوگند یاد کرده‏اند در غلاف نکنند مگر اینکه گردن دشمنان را بزنند، و این نیزه‏های جوانان شما است که قسم خورده‏اند به زمین نیفکنند مگر اینکه به سینه‏های دشمن فرو کنند».

بانوان با گریه و ندبه از خیمه‏ها بیرون آمدند و گفتند: «ای پاکبازان، از حریم دختران رسولخدا و بانوان منسوب به امیر مؤمنان(ع) حمایت کنید و دریغ منمائید».

اصحاب همه صدا به گریه و شیون بلند کردند (که آری ما عاشقانه از شما حمایت می‏کنیم و اشک شوق می‏ریزیم). (۵)

از وقایع شب عاشورا اینکه امام حسین(ع) فرزندش علی اکبر را با سی سواره و بیست پیاده برای آب آوردن (به سوی فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسیار خطرناک رفتند آب آوردند، امام به یاران فرمود: «برخیزید و از آب بنوشید و وضو بسازید و غسل کنید و لباسهای خود را بشوئید تا کفن شما باشند». (۶)

نیز در مقاتل نقل شده:امام حسین(ع) برادرش عباس(ع) را (شب تاسوعا یا عاشورا) با سی نفر سواره و بیست نفر پیاده برای آوردن آب، روانه فرات کرد، بیست مشک همراه آنها بود، آنها در تاریکی شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان آب فرات وقتی که آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشامیدن آب دارید ولی حق بردن آن را ندارید.

عباس(ع) و همراهان، مشکها را پر از آب کرده و روانه خیام شدند، دشمنان سر راه آنها را گرفتند و جنگ سختی درگرفت، جمعی از دشمنان کشته شدند، ولی از اصحاب عباس(ع) کسی کشته نشد، و آنها مشکهای آب را به خیمه رسانیدند، امام حسین(ع) و سایر اهلبیت(ع) از آن آب آشامیدند.

«فلذا سمی العباس سقاء».

امام حسین(ع) به اصحاب فرمود: خیمه‏های خود را نزدیک هم کنند و خیمه‏های مردان را در جلو خیمه‏های زنان قرار دهند، و در پشت‏خیمه‏ها گودالی کندند و هیزم و نی در آن ریختند و آتش افروختند تا لشکر دشمن نتواند از پشت‏خیمه‏ها به سوی خیمه‏ها هجوم بیاورد. (۷)

امام در نزدیک سحر شب عاشورا، در سرا پرده مخصوص بدن خود را نوره کشید که آن را با بوی مشک معطر کرده بودند، در آن وقت بریر بن خضیر و عبدالرحمان کنار آن خیمه به نوبت ایستاده بودند که بعدا خود بدنشان را پاک و خوشبو سازند، بریر با عبدالرحمان شوخی می‏کرد، عبدالرحمان به او گفت: امشب هنگام شوخی نیست:

بریر گفت: قوم من می‏دانند که من نه در جوانی و نه در پیری هل شوخی نبوده‏ام، اکنون که می‏بینی شادی می‏کنم از این رو است که می‏دانیم شهید می‏شودم و بعد از شهادت، حوریان بهشت را در بر خواهم گرفت و از نعمتهای بهشت بهره‏مند می‏شوم. (۸)

از حضرت زینب(ع)نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خیمه برادرم حضرت عباس(ع) رفتم دیدم جوانان بنی‏هاشم به دور او حلقه زده‏اند و او مانند شیر ضرغام با آنها سخن می‏گوید، و به آنها می‏فرماید: «ای برادرانم و ای پسر عموهایم! فردا هنگامی که جنگ شروع شد، نخستین کسانی که به میدان رزم می‏شتابد، شما باشید، تا مردم نگویند: بنی هاشم جمعی را برای یاری خواستند، ولی زندگی خود را بر مرگ دیگران ترجیح دادند ...».

جوانان بنی هاشم پاسخ دادند: «ما مطیع فرمان تو می‏باشیم‏».

حضرت زینب(ع)می‏گوید: از آنجا به خیمه «حبیب بن مظاهر» رفتم دیدم با یاران (غیر بنی هاشم) جلسه مذاکره تشکیل داده و به آنها می‏گوید: «فردا وقتی که جنگ شروع شد، شما پیشقدم شوید و نخست به میدان بروید، و نگذارید که یک نفر از بنی هاشم، قبل از شما به میدان برود، زیرا که بنی هاشم، از سادات و بزرگان ما می‏باشند ...».

اصحاب گفتند: «سخن تو درست است‏» و به آن وفا کردند. (۹)

هنگام سحر شب عاشورا، امام حسین(ع) اندکی خوابید و بیدار شد، و به حاضران فرمود: در خواب دیدم، سگانی به من روی آوردند تا مرا بدرند، در میان آنها سگی دو رنگ دیدم که از همه بر من سخت‏تر بود، و گمان دارم کشنده من از میان دشمن، مردی مبتلا به پیسی است، باز در عالم خواب رسولخدا صلی الله علیه و اله و سلم را با جمعی از اصحاب دیدم، فرمود: «ای پسرک من، تو شهید آل محمد هستی، و اهل آسمانها از آمدن تو شادی می‏کنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخیر مکن، این فرشته‏ای است که از آسمان فرود آمده تا خون تو را بگیرد و در شیشه سبزی نگهدارد».

این خوابی را که دیده‏ام حاکی است که اجل نزدیک است و بدون شک هنگام کوچ کردن فرا رسیده است. (۱۰)

 

امضاء شهادتنامه

امشب شهادتنامه عشاق امضاء میشود      

 فردا زخون عاشقان این دشت دریامیشود

امشب کنار یکدگر نشسته ال مصطفی               

 فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرامیشود

امشب بود برپا اگر این خیمه ثاراللهی          

فردا بدست دشمنان برکنده از جا میشود

امشب صدای خواندن قرآن بگوش آید ولی  

فردا صدای الامان زین دشت برپا میشود

امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است  

فردا خدایا بسترش آغوش صحرا میشود

امشب رقیه حلقه زرین اگر داردبگوش              

فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا میشود

امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان  

فردا کنار علقمه بیدست‏سقا میشود امشب

گرفته در میان اصحاب امام خویش را

فردا عزیز فاطمه بی‏یار و تنها میشود

امشب سر سّر خدا بر دامن زینب بود

فردا مهمان خولی و دیر نصاری میشود                                                                                                     

پی‏نوشتها:

۱- ترجمه ارشاد مفید ج ۳ / ص ۹۳ - ۹۵.

۲- منتهی الآمال ج ۲ / ص ۲۴۷.

۳- ترجمه ارشاد مفید ج ۲ / ص ۹۷.

۴- بحار ج ۴۴ / ص ۳۹۴ - نفس المهموم ص ۱۱۸.

۵- مقتل الحسین مقرم ص ۲۶۲ - ۲۶۳.

۶- نفس المهموم ص ۱۱۷.

۷- همان مدرک.

۸- مثیر الاحزان ابن نما ص ۵۴ - لهوف ص ۸۴ - بحار ج ۵ ص ۱.

۹- کبریت الاحمر ص ۴۷۹.

۱۰- نفس المهموم ص ۱۱۹.

نامه های کودکان به خدا

به نام خدا
سلام
ببینید بچه ها چطوری با خدا حرف کی زنن. هم بامزه و هم آموزنده است.
 

خدای عزیزم از اینکه بابای نازمو بردی پیشت تاازش خوب مواظبت کنی ازت ممنونم فقط گاهی بهش اجازه بده به منم سر بزنه آخه منم دلتنگش میشم
مهرنوش

 
 خدای

به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟

امی

خدای عزیز!

شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.

لاری 
 

خدای عزیز!

اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفشهای جدیدم رو بهت نشون میدم.

میگی

خدای عزیز!

شرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچین کاری کنم.

نان

خدای عزیز!

در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام میدهد؟

جین

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟

لوسی 
 

خدای عزیز!

این حقیقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولینگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟

آنیتا 
 

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً میخواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟

نورما

خدای عزیز!

چه کسی دور کشورها خط میکشد؟

جان 
 

خدای عزیز!

من به عروسی رفتم و آنها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟

نیل 
 

خدای عزیز!

آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.

دارلا 
 

خدای عزیز!

بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.

جویس 
 

خدای عزیز!

وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی درباره ات گفت که از آدمها انتظار نمیرود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمه ای نزنی.

دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)

خدای عزیز!

لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.

بروس

خدای عزیز!

برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم میدادیها! ها!

دنی

خدای عزیز!

من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اینهمه مو در تمام بدنش.

تام

خدای عزیز!

فکر میکنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.

روث 
 

خدای عزیز!

من همیشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمیکنم.

الیوت

خدای عزیز!

از همۀ کسانی که برای تو کار میکنند، من نوح و داود را بیشتر دوست دارم.

راب 
 

خدای عزیز!

برادرم یه چیزایی دربارۀ به دنیا آمدن بچه ها گفت، اما اونها درست به نظر نمیرسند. مگر نه؟

مارشا

خدای عزیز!

من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.

با عشق کریس

خدای عزیز!

ما خوانده ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط میبندم او فکر تو را دزدیده.

با احترام دونا 
 

خدای عزیز!

آدمهای بد به نوح خندیدند « تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی میسازی » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همین کارو میکردم.

ادی

خدای عزیز!

لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم.

دین 
 

خدای عزیز!

فکر نمیکنم هیچ کس میتوانست خدایی بهتر از تو باشد. میخوام اینو بدونی که این حرفو بخاطر اینکه الان تو خدایی، نمیزنم.

چارلز

خدای عزیز!

هیچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم، معرکه بود.